بغض غزل
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 896
بازدید کل : 39448
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 15:39 :: نويسنده : mozhgan

- مگر سهیل خارج از ایران نیست؟
- چرا ایتالیا است، آدرسش رو بلدم به این آدرس پست کن.
آدرس رو نوشتم و به پرستو دادم، و طبق دستور من، آدرس خونه ی پرستو رو به نام فرستند نوشتم، پرستو قول داد که نامه را برای من پست کنه. نمی دانم چرا اما احساس می کردم آرومتر شدم، هر وقت به یاد سهیل می افتادم، شاید به خاطر درد سهیل بود که درد خودم رو یادم می رفت و آروم می شدم، دوست داشتم بخوابم. آروم چشمام رو بر هم گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد.
*******************************************

 

وقتی چشم باز کردم طبق معمول پرستو بالای سرم بود و به من لبخند می زد، آروم پلک زدم و گفتم:
تو خسته نشدی؟ خوابت نمی یاد؟
- اگر خوابم بگیره، می خوابم.
- اما تو همه اش بالای سر منی.
- خب وظیفه ام رو انجام میدم.
- من حالم خوبه، تو استراحت کن.
- مطمئن باش اگر به استراحت احتیاج داشته باشم، استراحت می کنم، تو نگران نباش.
بی ربط و دلیل پرسیدم: پرستو تو ازدواج کردی؟
- چه طور؟!
- همین طوری، دوست دارم بدونم.
- آره.
- راست میگی؟
- دروغم چیه؟
- با کسی که دوستش داشتی؟
- آره مسلماً
- اون هم تو رو دوست داشت؟
- خیلی زیاد.
- دروغ نگی ها.
خندید و گفت: شیطون برای چی باید دروغ بگم؟ بدار وقتی خودش اومد ازش بپرس.
- مگه میاد اینجا؟
- آره تا یه چند دقیقه دیگه پیداش می شه.
پرستو اینو که گفت صدای در اومد: نگفتم الان پیداش می شه.
آقای دکتر در را باز کرد و به اتاق آمد و به مما سلام داد و کنار تخت من نشست
- حال شما چطوره؟ بهتری؟
- تشکر، خوبم.
پرستو دست روی شونه دکتر گذاشت و گفت: امیر جان، غزل جون می خوان ببینن شما من رو دوست داری یا نه؟ من گفتم آره، ولی باور نکرد حالا خودت بهش بگو.
تعجب کرده بودم و گفتم: یعنی آقای دکتر؟
پرستو نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: آره، امیر وکیلی، دکتر جناب عالی همسر بنده هستند.
امیر که تعحب کرده بود گفت: جریان چیه؟ یکی هم به من بگه؟
پرستو خندید و گفت: بهت که گفتم، غزل پرسید که تو من رو دوست داری یا نه؟ من هم گفتم از خودش بپرس، شما هم حالا جوابش رو بده.
امیر رو کرد به من و گفت: واسه چی می خوای بدونی؟
- همین طوری!
- مسلمه که نه! مگر دیوانه ام که وزیر صلب آسایش رو دوست داشته باشم.
من و پرستو چشمانمان گرد شده بود و پرستو با عصبانیت گفت:
- امیر چی گفتی؟
امیر که ترسیده بود خندید و دست هایش رو به علامت تسلیم بالا آورد و گفت:
ببخشید تسلیم، شوخی کردم به خدا.
- بار آخرت باشه که از این شوخی ها می کنی.
- چشم چشم، من که گفتم تسلیم، اصلا باشه غزل خانم، ول وله ای که می بینید همسر عزیز بنده، پرستو خانم، پرستار بخش خودم، عشق اول و آخر بنده می باشن و من هم غلط بکنم دوستشون نداشته باشم.
امیر این را گفت و رو به من چشمکی زدکه پرستو ندید. اما من سریع گفتم:
-پرستو اقای دکتر چشمک زدن، یعنی دروغ میگه.
- چی شد، آقا امیر؟
امیر گفت:
- به خدا دروغ میگه من کی چشمک زدم؟ غزل خانم، شما هم نذارید یه روز روابط حسنه برقرار بشه، تازه آشتی کرده بودیم مثلاً.
من که خنده ام گرفته بود گفتم:
- مگه شما قهر هم می کنید؟
امیر گفت: بر منکرش لعنت.
پرستو گفت: من بعدا برای تو دارم. حالا هم اومدی مثلا به غزل سر بزنی این کارا چیه می کنی؟
امیر که انگار تازه متوجه شده بود برای چه کاری آمده. خندید و گفت:
- راست میگه من اومده بودم حالت رو بپرسم، ببینم دلت که دیگه درد نمی کنه؟
- کمتر درد می کنه.
- یعنی هنوز درد می کنه؟
- یه ذره.
- خب انشالله تا یکی دو روزه دیگه خوب میشه و نهایتا سه چهار روز دیگه مهمون مایی و بعد مرخص می شی و می تونی بری خونه و به کارهات برسی.
از فکر اینکه بخوام به خونه برگردم تمام تنم لرزید، سریع بغض کردم و اشک توی چشمام حلقه زد، امیر که دستپاچه شده بود گفت:
- دوباره چی شد، چرا بغض کردی؟
- من نمی خوام برم خونه.
- نمی شه که تا همیشه اینجا بمونی، بالاخره مجبوری بری خونه.
زدم زیر گریه و رو به پرستو گفتم: پرستو ترو خدا نگذار من برم خونه، تو رو خدا، من نمی خوام به اون خونه که هیچ کس دوستم نداره، برگردم. مگه زوره.
پرستو آرومم کرد و اما امیر گفت: کی گفته کسی تو رو دوست نداره؟ توی این فاصله برادر و مادرت بیمارستان را رو سرشون گذاشتن که می خوان تو رو ببرن اما چون تو نمی خواستی ما این اجازه رو بهشون ندادیم.
- می خوان بیان که به من زخم زبون و نیش و کنایه بزنن.
- تو اشتباه می کنی.
- نه اشتباه نمی کنم. الان هیچ کس باورش نمی شه که من کاری نکرده باشم، هیچ کسباورش نمی شه که من خودم هم نمی دونم که چه طور باردار شدم.
- باشه باشه، تو خودت را ناراحت نکن اروم باش. فعلا که این جا هستی.
بی تفاوت به امیر و پرستو چشمام رو بستم تا فکر کنند خوابم اما کاش واقعا می خوابیدم و هیچ وقت بیدار نمی شدم.
*************************************
از آن روز، دو روز گذشت و من حدود پنج شش روزی بود که در بیمارستان بودم، قرار بود دو روز دیگر مرخص شوم، هیچ دلم نمی خواست به خانه برگردم. دوست داشتم برای همیشه در بیمارستان بمانم. چشمام باز بود و از خواب بیدار شده بودم. پرستو طبق معمول هر روز بالای سرم نبود. چون حالم بهتر شده بود او هم سر پست خود بازگشته بود،آروم از تخت پایین اومدم. هنوز ضعف داشتم و بدنم درد می کرد ولی به حدی نبود که بخواهند به خاطرش در بیمارستان نگه ام دارند. از پنجره به بیرون نگاه کردم، بیرون یعنی حیاط بیمارستان که خیلی با صفا و قشنگ بود. چند روزی بود که به دانشگاه نرفته بودم و حتما از درس هام کلی عقب افتاده بودم اما دیگر از این موضوع ناراحت نبودم. الان دیگر درد من خیلی بزرگتر از این حرف ها بود. به برگ درخت ها که آروم آروم به زمین می ریختند نگاه کردم. جرم آنها ه این بود که زرد شده بودند و دیگه جایی روی درخت نداشتند، درست مثل اینکه زندگی من زرد شده بود و جایی واسه موندن پیش خانواده ام را نداشتم، توی فکر بودم که صدایی از خودم بیرون آوردم:
- من این حرفها حالیم نیست آقا، یا همین حالا می ذارید من دخترم را ببینم یا ازتون شکایت می کنم.
صدا را شناختم، صدای بابا بود، خیلی می ترسیدم، صدای امیر را می شنیدم که سعی می کرد بابا را اروم کند اما بابا تحت هیچ شرایطی آروم نمی شد، هراسان شده بودم. نمی دونستم که باید چی کار کنم که بابا گفت:
- برو آقا، شما الان حرف منو نمی فهمید یعنی هیچ کس نمی تونه بفهمه.
بعد از شنیدن صدای بابا، یکهو در اتاق باز شد و بابا رو بین چهار جوب در دیدم. دست و پام به وضوح می لرزید، نمی توانستم تکان بخورم، امیر و پرستو نگران و شرمنده به من نگاه می کردند، امیر گفت:
آقای مهربانی این کارها برای سلامتی دخترتان ضرر داره.
- بسه اقا، این دختر منه، سرحال و سلامت، برای چی نمی ذاشتین ببینمش؟!
تا امیر خواست جوابی بده، گفتم: خودم نحواستم کسی رو ببینم.
- آفرین! خوبه! راه افتادی! تعیین تکلیف می کنی؟!
بابا اینو گفت و نزدیک من آمد و روبروم ایستاد و ادامه داد:
به من نگاه کن.
اما من سرم را اندخته بودم پایین، امیر و پرستو کاری نمی تواستند بکنند، نیما هم آروم ایستاده بود اما مامان آروم گریه می کرد. بابا دوباره گفت:
- گفتم به من نگاه کن.
اما باز هم جرات نکردم نگاه کنم که بابا داد زد و گفت:
دختر زبون نفهم مگه با تو نیستم می گم به چشم های من نگاه کن.
نیما سریع عکس العمل نشان داد و به سمت بابا آمد و شانه هایش را گرفت و گفت:
- بابا خواهش میکنم آروم باشید، شما قول دادید سر و صدا نکنید، هنوز هیچ چیز معلوم نیست.
اما بابا عصبانی تر از این حرفها بود، دستش را روی سینه نیما زد و از او خواست که دخالت نکند و بلندتر از قبل گفت:
- یعنی چی هیچ چیز معلوم نیست؟ دیگه قراره چی معلوم بشه؟ به جز اینه که خاک بر سرم کرده؟ به جز اینه؟
- اما بابا.
بابا نگذاشت نیما حرف بزند و دوباره به من گفت:
- این باره آخره بهت میگم به من نگاه کن ، فهمیدی یا نه؟ نکنه روت نمی شه نگاهم کنی؟ دختر مگه تو می دونی که شرم چیه که واسه من، خودت رو به موش مردگی میزنی؟
با ترس گفتم: من کاری نکردم و به خودم مطمئنم و مرتکب خطایی نشدم که بخوام شرنده باشم بابا.
حقیقت را گفتم اما مسلما کسی باور نمی کرد، اینو گفتم و در جواب سیلی محکمی از بابا خوردم، گوشم سوت می کشید، انگشتر بابا به لبم خورده بود و لبم پاره شده بود و خون می آمد. امیر و پرستو سریع به سمتم می دویدند و من رو روی تخت خوابانیدند و پرستو سریع با پنبه خون لبم را تمیز کرد، نیما هم سریع بابا رو گرفت و به عقب کشید، حال بابا بد شده بود، دستش را بر روی قلبش گذاشته بود اما دوباره به سمت من برگشت و با عصبانیتی که توام با گریه بود گفت:
- آبرویم رو بردی دختر، آخه چرا این کار را کردی؟ چرا از اون اعتمادی ه بهت کردم سواستفاده کردی؟ اینه جواب محبت و اعتماد من؟ آره؟! آخه چه بدی به تو کردم که این کارو با من کردی؟ اون سهیل بی پدر و مادر اینقدر ارزش داشت که تو خودت رو بهش بفروشی؟
وقتی اسم سهیل رو شنیدم از خود بی خود شدم، آخه چرا به سهیل شک کرده بودند، عصبانی شدم و داد زدم:
سهیل کاری نکرده، شما هم اینقدر بهش بی احترامی نکنید.
بابا که از قبل عصبانی تر شده بود، داد زدو گفت: خفه شو، دختر پرروی بی شرم و حیا، حالا دیگه به خاطر اون پسره بی شرم جلو روی من می ایستی؟ اسمت رو از توی شناسنامه ام پاک می کنم. تو هم دیگه تو اون خونه جایی نداری، فهمیدی یا نه؟ می تونی بری دنبال همون سهیل جونت.
نیما خیلی سعی می کرد بابا را اروم کنه، مامان هم همانطور گریه می کرد. نمی دونم عسل کجا بود اما تو این مدت خبری ازش نبود، باور نمی کردم که بابا این حرف ها را زده بود. یعنی من رو از خونه بیرون کرده بود؟ باورش مشکل بود اما شده بود، اینبار امیر عصبانی شد و در جواب بابا گفت:
- آقای مهربانی به همین خاطر میگم که حق ملاقات ندارید، شما حق ندارید در بیمارستان این رفتار رو بکنید. در ضمن این قدر هم این سهیل را به رخ این دختر نکشید تا چند ساعت دیگه بهتون میگم اون جنین فرزند سهیل بوده یا نه؟ یعنی میگم اون جنین چند روزه بوده و شما هم با رفتن سهیل تطبیق بدید، بعد سر و صدا کنید، حالا هم بفرمایید بیرون مریض حالش خوب نیست.
امیر خیلی عصبانی بود اما نیما هیچی نگفت و ساکت بود و آروم بابا و مامان رو بیرون برد. من گریه می کردم و پرستو هر کاری می کرد آرام نمی شدم تا مجبور شد ارام بخشی تزریق کنه تا بخوابم.

نمی دونم چند ساعت بود که خواب بودم ولی مدت زیادی بود و هوا تقریبا تاریک شده بود و این نشان از این بود که خیلی وقت است خوابیده ام، وقتی چشمام را باز کردم پرستو بالای سرم بود وقتی دید بیدار شدم خندید و گفت:
ساعت خواب خانم! چقدر می خوابی؟- بابام کجاست؟
- ول کن غزل دیگه تموم شد.
- اما بابام مریض بود، قلبش درد گرفته بود.
- نگران نباش، الان خوبه.
- کجاست؟
- هیچ کدوم این جا نیستن. البته تا نیم ساعت پیش نیما این جا بود می خواست باهات حرف بزنه ولی امیر بهش گفت اگر تو هم بیدار بشی اجازه نمی ده که به اتاق تو بیاد و به همین خاطر اون هم رفت.
- خیلی عصبانی بود؟
- کی ؟ نیما؟
- آره.
- نه بابا. بیشتر کلافه و نگران بود تا عصبانی.
- چرا؟
- نمی دونم، ولی احتمالا به خاطر اینه که خیلی دوستت داره.
- هیچ دیگه دوستم نداره.
- این فکر رو نکن تو اشتباه می کنی، توی تمام این مدت نیما همش نگران تو بود و حال تو رو می پرسید، بعد از اون روز انگار متوجه خیی چیزها شده، دو روز می خواست بیاد پیشت اما امیر نذاشت، می دونی چی به امیر گفت، به امیرگفته بود می خوام برم ماجرای اون روز رو از دلش دربیارم و ازشمعذرت خواهی کنم و می خوام بهش بگم اگر چیزی بهش می گم به خاطر خودشه و به خاطر اینه که دوستش دارم. تازه مگه ندیدی که مادرت چقدر گریه می کرد و نگرانت شده، مامانت می گفت که خواهرت از روزی که این ماجرا رو شنیده از خونه بیرون نرفته، میگه انگار دیوونه شده و هیچ کس رو نمی خواد ببینه، می گه حتی نامزدش رو هم حاضر نیست ببینه، می گه مدام نماز می خونه و برات دعا می کنه، خب اینا همش نشونه اینه که اونا دوستت دارن، تازه باباتو دیدی که اون طور عصبانی شده بود، حق داشت، خب مرد همین طوریه، غرور و غریتش باعث میشه که اون طور حرف بزنه، الان هیچ کس بیش از پدرت ناراحت و غمگین نیست. اگر پدرت دوستت نداشت خوب نسبت به تو غیرتی هم نداشت. اگر پدرت عصبانی شده به خاطر غیرتیه که برای تو داره، به خاطر عشقیه که بتو داره، هیچ وقت این طور فکر نکن که اونا تو رو دوستت ندارن.

*************************************_شاید تو درست بگی.
_حتما من درست میگم.
_اما اگه این طوره پس چرا منو از خونه بیرون کرد؟
_پدرت اون موقع عصبانی بود ،متوجه نبود چی میگه.
_نه پرستو،سعی نکن بی خودی آرومم کنی من الان نوزده سالمه،خوب متوجه ام که اطرافم چه خبره ،می گی دوستم دارن ،درست،اما اینکه از خونه بیرونم کرده یه واقعیه،یعنی این حق رو بهش می دم.الان هیچ کس حرف منو باور نمی کنه،من حتی خودم هم نمی تونم باور کنم بدون دلیل باردار شدم چی برسه به دیگران اما الان دیگه هیچ فرقی نمی کنه.مهم اینه که من الان توی خونواده و توی اون خونه جایی ندارم ،باور نمی کنم ولی کاریه که شده الان دیگه من تنهام پرستو،تنهای تنها،هیچ کس رو ندارم،من دیگه به اون خونه برنمی گردم ،هیچ وقت،نمی تونم باور کنم که همه اون خوشی ها تموم شده ،تا حالا هیچ وقت کسی کمتر از گل بهم نگفته بود ولی آخه چرا به این روز افتادم؟آخه چرا؟خودم هم نمی دونم پرستو،جوابم رو خودم هم نمی دونم ،دلم گرفته، دلم می خواد گریه کنم ولی دیگه حتی گریه هم آرومم نمی کنه،گناه من چیه پرستو؟گناه من چیه؟ ای خدا،تنها تو رو توی این دنیا دارم،جز خودت هم هیچ کس نمی تونه درستش کنه،پرستو جای من نیستی تا بفهمی که چی می گم؟دلم تنگه برای خونمون ،برای خنده و صحبت های بچه ها ،دوست دارم بخندم ولی آخه به چه امیدی؟کی با من این کا رو کرده؟کی تونسته این کا رو با من بکنه؟ آخه چرا با من؟مگر من چه گناهی کرده بودم؟ای وای خدا این قدر تنهایی تا حالا به کسی داده بودی؟ خیلی سخته آدم تنها باشه در صورتی که می دونه همه کس رو داره اما پرستو من از اون تنهایانی هستم که امید به هیچ کس ندارم به هیچ کس ،می خوام تنها باشم یعنی باید تنها باشم دیگه جز این که تنها باشم کار دیگه ای نمی تونم بکنم ،من کسی رو ندارم که باهاش باشم ،هیچ کس رو ندارم.
بدجوری گریه کرده بودم ،پرستو بغض کرده بود ،کنارم نشست و سرم رو بر سینه اش گذاشت و با اشک و صدایی لرزان گفت:
_گریه نکن غزل،گریه نکن ،تو تنها نیستی ،تو ما رو داری منو و امیر رو .من جای خواهرت و امیر جای برادرت هر دومون هم دوستت داریم و تا آخرش یعنی تا هر کجا که بخوای بری باهات هستیم،گریه نکن عزیزم تو تنها نیستی ،تو خدا رو هم داری ،خدا با توست.
در این لحظه در اتاق باز شد و امیر به اتاق اومد و با دیدن اون صحنه آروم و بدون این که چیزی بگوید روی صندلی کنار تخت نشست ،پرستو به او اشاره داد که هیچ حرفی نزند ،او هم آروم نشسته بود و هیچ نمی گفت اما وقتی نگاهش کردم طاقت نیاورد و گفت:
_آخه واسه چی اینقدر خودت رو عذاب می دی بس کنید ببینم.
بعد خطاب به پرستو گفت:پسرتو خانوم،مثلا من شما رو گذاشتم مراقب غزل باشی و آرومش کنی ،حالا مثل اینکه باید یکی رو بفرستم مراقب خودت باشه.
پرستو به امیر اشاره کرد که ساکت باشد و مراعات من رو بکند،امیر برای لحظه ی کوتاهی هیچ نگفت اما بعد از چند لحظه دوباره گفت:
_تو رو خدا بچه ها تمومش کنید من طاقت ندارم ،من هم می زنم زیر گریه ها.
آرام سرم و از روی سینه ی پرستو برداشتم و به امیر نگاه کردم،همان طور به من نگاه می کرد،نمی دانم چرا ،شاید برای این که امیر رو خوشحال کنم لبخندی زدم و بعد از لبخند من امیر و پرستو هم لبخندی زدند و امیر گفت:
_خب دیگه بسه،اشکمون رو در آوردید ،بسه این قدر فیلم هندی بازی کردید ،یه کمی هم تو مایه های جکی جان باشید.
_چرا جکی جان؟
_چون واقعیتش بیشتره.
_کدوم واقعیت آقای دکتر؟
_یکی از این واقعیت ها که من امیرم نه آقای دکتر.
خندیدم و گفتم:ببخشید ،معذرت می خوام آقا امیر.
_آهان!این شد ،یه واقعیت دیگه اینه که زندگی آسون تر از این حرف هاست که شما می بینید ،چرا اینقدر زندگی رو سخت می گیر؟
با این حرف دلم بدجوری گرفت،یاد آرمان افتادم که کنار دریا ،درست برعکس این حرف رو بهم زده بود ،ناخودآگاه زدم زیر گریه و سرم و بر زانوهام گذاشتم ،امیر و پرستو سعی می کردند تا آرومم کنند ،پرستو به امیر غر می زد که چرا دوباره ناراحتم کرده اما من به حرف امیر ناراحت نشده بودم به خاطر اینکه اون دو رو ناراحت نکنم سرم رو از روی زانوهام بلند کردم و گفتم:
_ببخشید،نمی خواستم ناراحتتون کنم یاد یه خاطره ای افتادم.
پرستو گفت:خاطره ی سهیل؟
_سهیل هم بود.
امبر:خب حالا ،تو رو خدا نبینم ناراحت باشی ،وقتی گریه میکنی دلم می گیره ،یه دفعه این جا پس می افتم اون وقت یکی نیست جمع و جورم بکنه ها.
لبخندی زدم و گفتم:پرستو جان ،یه پرستار ماهرن ،خودش این کار رو می کنه.
_نه خانوم،شما کجای کاری؟این اگر ببینه روی زمین افتادم که از فرصت استفاده می کنه،یه چوبی،چماقی،چیزی بر می داره و می کوبه تو سرم تا برای همیشه از دستم راحت بشه.
برای این که خوشحالش کنم خندیدم اما نه از روی شادی و از روی میل ،پرستو هیچی نگفت ولی چشم غره ای به امیر رفت و خطاب به من گفت:
_این امیر رو ول کن،بهت که گفتم تو رو دوست داره به همین خاطره که چرت و پرت می گه.
_مگه هر کی ،هر کس رو دوست داشته باشه،چرت و پرت می گه؟
_اگر اون کس امیر باشه،آره.
من و امیر می خندیدیم که رو به آنها کردم و گفتم:ازتون ممنونم ،من شما رو خیلی اذیت کردم ،شما به خاطر من و خوشحالی من ،هر کاری می کنید به همین خاطر همیشه مدیونتونم.
امیر جدی شد و گفت:ما برای خوشحالی تو کاری نمی کنیم ،برای اینکه دل خودمون آروم بگیره این کارها رو می کنیم ،تو هم مثل خواهر مایی،خواهر کوچولومون.
پرستو خندید و گفت:من که قبل از این که امیر مزاحم بشه و بیاد اینجا بهت گفتم که من و امیر تو رو خیلی دوست داریم و تا آخرش همراهتیم.
_آخرش کجاست؟این جا دیگه آخرشه.
امیر چهره ای دلخور به خود گرفت و گفت:نبینم ناامید باشی،این جا تازه اول راهه،خدا می خواد امتحانت کنه،پس تو باید سعی کنی از این امتحان موفق بیرون بیای.
_آخه این چه جور امتحانیه که اصلا ازش سر در نمی یارم.
_هیچ کس از کار خدا سر در نمیاره،حتما حکمتی تو کاره،هیچ کار خدا بی حکمت نیست ،تو باید صبر داشته باشی و با صبر و امید به راهت ادامه بدی .
_کدوم راه؟من حتی نمی دونم چه طور باردار شدم،از کی؟چه طوری می تون صبر کنم؟
_من و پرستو به همین خاطر پیش تو هستیم،تو صبر داشته باش و به خدا توکل کن ،انشاءالله خودش کمکمون می کنه تا اون نامرد رو هر چی زودتر پیداش کنیم.
_وقتی نمی دونیم کیه؟چه طور می تونیم پیداش کنیم؟
_خدا بزرگه، ناامید نباش ،هر سه نفری با هم به کمک خدا پیداش می کنیم ،من و پرستو تا آخر باهات هستیم مثل دو تا دوست،مطمئن باش،برای همیشه روی ما حساب کن.
بغض خاصی گلم رو گرفته بود و گفتم:ازتون ممنونم،نمی دونم چه طور ازتون تشکر کنم.
_تشکر نیاز نیست،فقط محض رضای خدا با آبغوره هات اذیتمون نکن.
خندیدم و گفتم :چشم هر چی شما بگید قربان.
_آفرین!حالا شدی یه بچه ی خوب.
_اما ازم نخواید که به اون خونه برگردم.
به جای امیر ،پرستو گفت:پس اگر خونه نری ،می خوای کجا بری؟
_توی این شهر بزرگ یه جایی هست که برم.
_اگه نری خونه ،وضع رو از اینی که هست بدتر می کنی ها.
_نمی رم ،نمی رم،نمی رم.
امیر وقتی دید عصبانی ام گفت:باشه باشه فعلا تمومش کن،این موضوع هم بمونه برای یعدا تا پس فردا هم خدا کریمه.
پرستو مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه،با خنده گفت:من اومده بودم تا یه خبر خوش بهت بدم ،این قدر حرف تو حرف اومد که یادم رفت.
_چی؟
_در مورد سهیل.
_سهیل؟!
_آره.
اما قبل از اینکه پرستو حرفی بزند امیر خطاب به پرستو گفت:تا حالا بهش نگفته بودی؟!
_نه،یادم رفت.
_بابا تو چه دلی داری.
من که بی خبر بودم متعجب پرسیدم:این جا چه خبره؟چی شده؟
پرستو با خوشحالی دستم رو توی دستش فشار داد و گفت:ثابت شد که سهیل پدر بچه نبوده.
با خوشحالی جیغی آروم کشیدم و گفتم:راست میگی؟!
_آره.
_خدای من شکرت،از کجا متوجه شدید؟
_از این که جنین تو پنجاه و نه روزه بوده اما سهیل طبق سوالی که ما از نیما پرسیدیم در روز سقط جنین تو هفتاد و دو روز می شد که از ایران رفته بود.بنابراین دو هفته زودتر از بارداری تو ،سهیل از ایران می ره و نمی تونه پدر بچه باشه.
از خوشحالی خودم رو توی بغل پرستو انداختم و غرق بوسه اش کردم،امیر و پرستو به هوای خوشحالی من،خیلی خوشحال بودند و می خندیدند که از امیر پرسیدم:
_به خانواده ام گفتید؟
_آره گفتم.
_خب چی شد؟
_قراره چی بشه؟پدرت خیلی خجالت زده شده بود و رو به مادرت می گفت که بی خودی گناه پسر مردم رو شستیم اون طفلک گناهی نکرده بود،وای به ما که چنین فکری کردیم.
_یعنی بابا متوجه شد کار سهیل نبوده؟
_خب آره دیگه.
_نیما چه طور؟اون هم فهمید؟
_همشون بودن که جواب رو گفتم،تازه نیما این نوشته رو هم داده که بدم به تو.
امیر دست به جیبش کرد و یک کاغذ رو بیرون آورد و به من داد ،ورقه کوچکی بود،وقتی بازش کردم،فقط یک جمله رو بزرگ و بدون سلام یا چیز دیگری نوشته بود.
«غزل کوچولوی من ،تو رو خدا منو ببخشی»
نیما.
موهای تنم سیخ شده بود،از اینکه فهمیدم نیما متوجه اشتباه خودش شده خیلی خوشحال شدم و دوباره پریدم بغل پرستو و بوسیدمش امیر می خندید و گفت:
_جریان چیه؟توی این نوشته ها و حرف ها چیزی هست که می پری بغل پرستو و می بوسیش؟
خندیدم و گفتم:به هر حال آدم باید شادیش رو با یکی تقسیم کنه.
_این که نامردیه،پس من چی؟
_خب شما هم به خوشحالی ما خوشحال بشید دیگه.
_آهان اینطوریه؟
_بله.
_چشم سعی میکنم اما...
_اما چی؟
_حالا دیگه دل و قلوه دادن بسه،دیروقته هم تو باید استراحت کنی هم ما،اگه اجازه بدی و حالت هم خوب باشه ما بریم خونه،تو هم شامت رو بخور و بخواب.
_چشم ،ممنون،شما برید من هم می خوابم.
پرستو و امیر خداحافظی کردند و رفتند،شام و برایم آوردند و به شوق اینکه سهیل هیچ کاره بوده همه ی غذا رو خودم،پرستار هم تعجب کرده بود چون توی این چند روز،با زور چند لقمه می خوردم.
به هر ترتیب بعد از شام هر چه قدر سعی کردم بخوابم نتونستم با اینکه از پشیمانی نیما و از جواب آزمایش خیلی خوشحال بودم ولی فکر اینکه کمتر از سی ساعت دیگر باید به خونه
می رفتم خواب رو از چشمام گرفته بود،دوست نداشتم با پدرو کادر و عسل روبه رو شوم،روبه رو شدن با نیما برایم آسان تر بود چون حرف هام رو به او زده بودم ولی به دیگران نه.
نمی دونم چی باعتث شد که زمانی که به ساعت اتاق نگاه کردم و متوجه شدم که بیست دقیقه به سه نصف شبه و هنوز بیدارم اون تصمیم رو گرفتم ولی هر چی بود از این که به خونه برگردم واهمه داشتم و شاید دلیلش همین بود که چنین تصمیمی گرفتم.بلند شدم و از روی تخت پایین رفتم و از توی کمد وسایلم رو برداشتم،هیچ چیز جز مانتو شلوار و روسری و کفش نداشتم لباس هام رو پوشیدم و آروم با ترس و لرز در اتاق رو باز کردم و با دیدن پرستار کشیک سریع به داخل برگشتم ،بعد از چند لحظه دوباره در رو باز کردم،پرستار سرجاش نبود مثل اینکه به اتاق یکی از بیماران رفته بود ،از فرصت استفاد کردم و از اتاق بیرون رفتم نگهبان در خروجی بدجوری مراقب بود ولی مشخص بود که خوابش گرفته،کمی منتظر شدم اما نمی خوابید،مجبور شدم از نوجوانی که اونجا بود و همراه مریض بود کمک بگیرم تا نگهبان رو سرگرم کند،نمی دونم چه طوری تونستم فرار کنم ولی از بیمارستان بیرون رفته بودم.طرف دیگر چهارراه ایستاده بودم و به بیمارستان نگاه می کردم،کار درستی کرده بودم یا نه،نمی دونستم ولی فعلا باید هر چه سریع تر از اونجا دور می شدم.نمی دونم چند ساعت بود که راه می رفتم،پاهام درد گرفته بود،هنوز جای ضربه ها خوب نشده بود ،سرم گیج می رفت خیلی اذیت شده بودم از دست سه چهار ماشین مزاحم فرار کرده بودم.ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود آخه بعد از این چی کار باید می کردم؟به کجا می رفتم در شهری که همه مثل گرگ می مانند ،ساعت حدود شش
صبح بود و من هم چنان جلو می رفتیم هوا هنوز کاملا روشن نشده بود پاهام زق زق می کرد ولی همین طور بی هدف به سمت جلو حرکت می کردم که ناگاه ماشینی جلوی پایم ترمز کرد،ترسیدم و خواستم فرار کنم ولی باد دست جلوم رو گرفت و مانعم شد،به او نگاه کردم و گفتم:
_آقا خواهش می کنم بذارید برم.
_سوار شو ببینم .این وقت صبح توی خیابون اون هم اتوبان چی کار میکنی؟
_به تو ربطی نداره،بذار برم.
_ربط پیدا میکنه وقتی خانومی مثل شما تک و تنها توی این شهر بزرگ باشه،ما دلمون نمی یاد همین طوری ولش کنیم به اما خدا بالاخره مردونگی کجا رفته؟باید سرپرستیش رو به عهده بگیریم.
دستم رو گرفته بود و به سمت ماشین می کشید سعی کردم از دستش فرار کنم اما نمی شد ،محکم دستم رو گرفته بود و با خودش می برد.داد زدم:
_ولم کن کثافت ،بذار برم.
_آبجی قرار نشد بی احترامی کنیدها.
_خفه شو عوضی بذار برم.
_می ذارم بری اصلا ناراحت نباش ولی یکی دو روز دیرتر یکی دو روز که چیزی نیست مهمون ما باشی ما مهمون نوازهای خوبی هستیم بهتون بد نمی گذره.
تا خواستم حرفی بزنم محکم با مشت به چشمم زد،چشمم به حدی درد گرفته بود که دیگر طافت هیچ دفاعی از خودم رو نداشتم،به زور من رو در ماشین نشاند و در رو بست.دستم رو بر چشمم گذاشته بودم و گریه می کردم که از ضربه ی محکمی که به ماشین خورد ترسیدم و به بیرون نگاه کردم یک نفر داشت اون نامرد رو می زد.از فرصت استفاده کردم و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.متوجه نشدم که اون فرد کی بود
ولی هر چی بود سریع به سمت مخالف حرکت قبلی ام دویدم و فرار کردم.شاید حدود یک ربع دویدم که دوباره یک ماشین دیگر جلوی پام ترمز کرد.بیشتر از قبل ترسیده بودم اتوبان شلوغ تر شده بود و خیالم کمی راحت شده بود که کسی نمی تونه اذیتم کنه،بی توجه به ماشین می دویدم و فرار می کردم که صدایی مرا از حرکت نگه داشت!
_غزل صبر کن،کجا میری؟
برگشتم و نگاه کردم،باورم نمی شد آرمان بود و به سمت من می دوید ،وقتی به من رسید بدجوری نفس نفس می زد برای لحظه ای روی زانوهایش خم شد تا نفسی تازه کند،زبانم بند اومده بود،سرپا روبه روی من ایستاد و من آروم گفتم:
_سلام!
اما به جای جواب سلام،سیلی محکمی زیر گوشم خورد با بغض گفتم:
_برای چی می زنی؟
جوابی نداد و عصبانی به سمت ماشین برگشت ،همان طور ایستاده بودم و رفتنش رو نگاه می کردم،اون حق نداشت به من سیلی بزند.سوار ماشین شد و به سمت من اومد و کنارم ایستادم.خم شد و در جلو رو برام باز کرد،مجبور شدم سوار شوم،هیچی نگفتم،آرمان حرکت کرد و به راهش ادامه داد ،دوست نداشتم با او بروم می دونستم که الان مرا به خونه می برد به همین خاطر مجبور شدم حرف بزنم.
_کجا می ریم؟
آرمان هیچی نگفت که دوباره پرسیدم:با شما هستم،می گم منو کجا می بری؟!
آرمان عصبانی بدون اینکه نگاه کنه گفت:به تو ربطی نداره.
_یعنی چی؟خوب هم به من ربط داره.می گم منو کجا می بری؟
_هر کجا می برمت از اون قبرستونی که اونا داشتن می بردنت بهتره.
متوجه شدم که آن دو نفر رو آرمان زده بود و مرا از دستشان نجات داده بود به همین خاطر گفتم:
_تو منو از دوست اونا نجات دادی؟
_خفه شو.
_یعنی چی؟این حرف ها چیه می زنی.ازت سوال پرسیدم واسه ی چی این کار رو میکنی؟تو حق نداری با من این طوری حرف بزنی ،بزن کنار میخوام پیاده بشم.
_بشین سرجات حرف هم نزن.
_به تو ربطی نداره،می خوام پیاده بشم.
_نصفه شب تو خیابون چی کار می کردی؟میدونی اگر من نرسیده بودم چه بلایی سرت اومده بود؟
_گفتم بایست ،می خوام پیاده بشم.
این رو گفتم و در رو باز کردم ،آرمان هم مجبور شد ماشین رو نگه دارد ،از ماشین پیاده شدم ،آرمان هم از ماشین پیاده شد و دنبال من اومد و صدام کرد .اما من بی تفاوت نسبت به او به راهم ادامه می دادم،اما زمانی که گفت:
_غزل توروخدا بایست باهات حرف دارم.
از حرکت ایستادم ،آرمان به سمت من دوید و کنارم ایستاد و گفت:
_خیلی لج بازی!
_بگو چی کارم داری؟میخوام برم.
_کجا میخوای بری؟
_اونش به تو ربطی نداره.
عصبانی تر از قبل داد زد:ربط داره.
_نداره.
_داره خیلی زیاد هم داره مگر تو الان نباید تو بیمارستان باشی؟
_به تو چه؟

_صدات رو بیار پایین تو خیابون زشته ،درست مثل آدم جوابم رو بده
- چرا خودت داد می زنی؟ من هم آدمم درست حرف بزن.
- باشه هر چی تو بگی، ولی بگو الان اینجا چیکار می کنی ؟ مگر نباید تو بیمارستان باشی؟
نمی دونستم که او هم خبر داشت که من بیمارستان بودم یعنی شاید دوست نداشتم از ماجرا با خبر باشد به همین خاطر گفتم :
- به حال تو چه فرقی می کنه؟
- درست جوابم رو بده.
- مگه تو می دونستی که من بیمارستان بودم؟
- آره می دونستم .
- همه می دونن؟
- چه فرقی می کنه؟
- فرق می کنه ، تو بگو.
- مگه تو جواب منو دادی که من جواب تو رو بدم؟
- اول تو بگو.
- آره می دونن.
- دلیلش رو هم می دونن؟
- نه.
- پس چی؟
- فقط منو آرش می دونیم و خونواده ات .
- تو و آرش برای چی می دونید ؟ کی بهتون گفته؟
- عسل به آرش گفته بود .
- لابد آرش هم به تو ؟
- نه کاملا.
- لابد کلی هم بهم خندید و مسخره ام کردید ، آره؟!
- چرا عصبانی می شی؟ بهت گفتم داد نزن، تو خیابون زشته.
- زشته که زشته چی کار کنم ؟
- نه ، چرا چنین فکری کردی؟ واسه ی چی باید این کارو بکنیم؟
- واسه اینکه به حال دختری مثل من تأسف بخورید.
- مگه تو چیکار کردی که اینقدر شلوغش می کنی؟ من که گفتم آرش نصف ماجرا رو بهم گفته باقی ماجرا رو نیما برام تعریف کرده.
- نیما؟!
- آره ، وقتی دیدم حالش خیلی گرفته است ازش خواستم کل ماجرا رو برام بگه تا هم اون آروم بگیره هم من ، اولش نمی گفت ولی وقتی بهش گفتم ماجرا رو از سهیل می پرسم بهم گفت ، می گفت که از سهیل خجالت می کشه ، مثل اینکه نتونستی خودت رو نگه داری همه چیز رو لو دادی ولی خوب به هر حال دیشب حدود سه چهار ساعت با هم حرف زدیم خیلی دلش گرفته بود بدجوری گریه می کرد ، همه چیز رو بهم گفت ، همه ی حرفهایی که تو بهش زدی، بیچاره بدجوری داغون بود.
- نیما ماجرای منو به تو گفت؟
- آره ، البته نصفش رو .
- تو همه چیز رو درمورد من می دونی؟
- آره همه چیز رو.
- پس الان که اینجایی یا اومدی به باد تمسخر بگیریم یا برام دلسوزی کنی، آره؟
- نه چرا چنین فکری می کنی ؟ دیشب وقتی ماجرا رو فهمیدم از ناراحتی زیاد از خونه زدم بیرون و تا الان هم خونه نرفتم ، الان هم داشتم می اومدم بیمارستان پیش تو تا قبل از اینکه کسی بیاد ببینمت و برم ، من و نیما خیلی با هم حرف زدیم ، همه مطمئنیم که امکان نداره تو چنین کاری بکنی به همین خاطر من و نیما و آرش قرار شده با هم به دنبال اون نامرد بگردیم و حقش رو کف دستش بذاریم ، تو هم در مورد ما اشتباه فکر نکن اگر هم می بینی نیما حساسیت نشون می ده به خاطر اینه که دوستت داره ، در ضمن مطمئن باش این موضوع به جایی راه پیدا نمی کنه و بین همین چند نفر باقی می مونه .
- به حالم فرقی نمی کنه ، مهم اینه که من دیگه زندگیم رو از دست دادم .
- این طور فکر نکن ، اصلا این حرفا رو ولش کن ، بگو این موقع این جا چیکار می کنی ؟
از اینکه درک آرمان و نیما و آرش بالا بود و متوجه ی ماجرا بودند خوشحال بودم و رو به آرمان کردم و گفتم :
- اگر حقیقت رو بهت بگم قول میدی کمکم کنی؟
- صد در صد با تموم وجودم حاضرم بهت کمک کنم ولی الان بیا بریم تو ماشین بشین هوا سرده و تو هم حالت خوب نیست.
به سمت ماشین رفتم و توی ماشین تمام ماجرا را برای آرمان تعریف کردم ، خیلی بهم ریخته بود ، از یک طرف نمی تونست که ماجرای فرار من رو با کسی در میان نگذارد و از طرف دیگر هم به من قول داده بود ، به هر ترتیب قرار شد که با پذیرش بیمارستان صحبت کند و از امیر بخواهد که بیرون بیاید و او ما رو راهنمایی کند ، با مبایلش با پذیرش تماس گرفت و گفت که می خواهد با دکتر وکیلی صحبت کند ، وقتی امیر پشت گوشی اومد ، آرمان به او گفت در مورد غزل باید باهاش صحبت کند و هر چی زودتر به پارک پشت بیمارستان به همراه همسرش بیاید .
پنج دقیقه طول نکشید که امیر و پرستو هراسان به سمت محل قرار دویدند و سریع به ما پیوستند . وقتی رسیدند ، از ماشین پیاده شدم پرستو به سمت من دوید و مرا بغل کرد و بوسید ، مشخص بود که خیلی نگران بودند ، به پرستو سلام کردم اون هم جواب سلامم رو داد ولی وقتی به امیر سلام کردم جوابی نداد ، دوباره به او سلام کردم اما به جای پاسخ سلام دستش را بالا آورد که به صورتم بزند اما خودش رو کنترل کرد و دوباره دستش رو پایین برد و صورتش رو برگردوند ، نمی دونستم باید چیکار می کردم و می دونستم که کار درستی نکردم به همین خاطر باید معذرت خواهی می کردم و خطاب به امیر گفتم :
- شما حق دارید من نباید این کار رو می کردم .
امیر عصبانی به سمت من برگشت و با قیافه ی حق به جانبی گفت : نه تو رو خدا می خوای حق نداشته باشیم، دختر سرخود کجا نصف شبی ول کردی رفتی؟
- نمی دونم به خدا یک لحظه فکرش به ذهنم خطور کرد و من هم این کار رو کردم .
- می دونی چه بساطی درست کردی توی بیمارستان؟
- آخه من .
امیر وسط حرفم پرید و با عصبانیت گفت: آخه تو چی ؟ چی داری بگی؟ یه بیمارستان رو ریختی به هم ، هنوز به خانواده ات اطلاع نداده بودیم به این امید که زود پیدات کنیم، می دونی اگه اونا می فهمیدن چی می شد؟ اول از همه پای خود من گیر بود و باید جواب پس می دادم ، ما نسبت به بیمارامون مسئولیم ، می دونی مسئولیت یعنی چی ؟ می فهمی یعنی چی؟
بغض کرده بودم ولی خوب او هم حق داشت ، نمی دونستم باید چی بگم که از دلشون دربیاورم، خیلی عصبانی بود و به همین راحتی نمی شد از دلش درآورد ، آرمان همین طور ایستاده بود و نگاه می کرد و هیچ نمی گفت اما من مجبور شدم که بگم:
- آقا امیر ، به خدا من نمی خواستم واسه ی شما دردسر درست کنم ، آخه من ، آخه من نمی خوام به خونمون برگردم ، دوست ندارم برگردم یعنی روم نمی شه برگردم با اینکه هیچ گناه و تقصیری هم ندارم ولی به هر حال دست خودم نیست نمی تونم ، از شما هم به خاطر کار اشتباهی که کردم معذرت می خوام .
به جای امیر آرمان جواب داد : چی شد؟تو نمی خوای به خونتون برگردی؟
- نه نمی خوام.
- تو بی جا می کنی ، تا همین جاش هم زیادی جلو رفتی.
- من فکرهام رو کردم .
- نه بابا! مگه تو فکر هم داری ؟ همونی که گفتم ، مثل بچه ی آدم برمیگردی خونتون فهمیدی یا نه ؟
جوابی به آرمان ندادم اما امیر گفت : اگر نمی خوای به خونتون برگردی ، کجا می خوای بری یعنی کجا رو داری که بری؟هیچ هتل و مسافرخونه ای دختر تنها رو پذیرش نمی کنن ، پولی هم نداری که برای خودت حتی اتاق اجاره کنی ، پس می خوای چیکار کنی؟
- خدا بزرگه ، یه کاریش می کنم .
اما آرمان عصبانی شد و داد زد : یه کارش می کنم یعنی چی؟ همینی که گفتم برمیگردی خونه ، حرف زیادی هم بزنی مجبور می شم همه چیز رو برای پدر و مادرت بگم .
- تهدید می کنی؟ خب بگو، دیگه هیچ فرقی به حالم نمی کنه .
آرمان کمی آرومتر شد و گفت : غزل، آخه تو می خوای با کی لج کنی ؟ من که گفتم من و نیما و آرش دنبال کارهات رو می گیریم و خودمون کمکت می کنیم و پیداش می کنیم، دیگه واسه چی می خوای وضع رو از اینی که هست بدتر کنی؟
امیر حرف آرمان رو تصدیق کرد و گفت : غزل جان، این آقا راست می گه ، کوتاه بیا، با خودت هم لج نکن ، من این آقا رو نمی شناسم ولی هر چی هست همه خیر و صلاح تو رو می خوایم.
پرستو که تا حالا ساکت بود گفت: راستی این آقا کی هستن؟
- یکی از دوستانمون یعنی برادر نامزد خواهرم هستن .
- رفته بودی پیش ایشون ؟
- نه .
- پس چرا الان با هم هستید؟
آرمان به جای من گفت: هیچی خانوم ، وسط اتوبان پیداش کردم.
پرستو و امیر هم زمان گفتند: وسط اتوبان؟!
- بله وسط اتوبان ، زمانی که چند تا ولگرد می خواستن اذیتش کنن ، حالا خوبه اون وضعیت برات پیش اومد و دیدی که یه دختر تنها توی این شهر بودن یعنی چی؟
امیر پرسید: غزل راست می گه؟!
جوابی ندادم اما پرستو دوباره گفت: غزل اگه این آقا نرسیده بود ، می خواستی چی کار کنی ؟ هان؟
- نمی دونم؟
- نمی دونم هم شد جواب، چرا درست فکر نمی کنی غزل؟
کلافه شده بودم ، عصبانی و پشت سر هم گفتم : نمی دونم ، نمی دونم ، نمی دونم ، چرا ولم نمی کنید؟ چرا دست از سرم برنمی دارید؟ دوست ندارم کسی برام دل بسوزونه، بذارید به درد خودم تنها باشم ، زور که نیست من نمی خوام برگردم به اون خونه ، نمی خوام ، نمی خوام ، نمی خوام.
پرستو سریع مرا توی بغل خودش گرفت و من هم زدم زیر گریه ، سعی می کرد آرومم کند ، دیگر کسی حرفی نزد و هیچ نگفت، پرستو مرا آرام توی ماشین نشاند و در رو بست ، بعد از چند دقیقه هر سه نفری توی ماشین نشستند و آرمان ماشین رو به حرکت درآورد. در بین راه هیچ کس حرفی نمی زد ، امیر موبایلش رو درآورد و با بیمارستان تماس گرفت و گفت که مسئله ی فرار من رو گذارش نکنند اگر لازم باشد خودش این کار رو می کنه و کارها رو درست می کنه خیالم کمی راحت شده بود چشمام رو بستم و آروم به صدای آهنگ گوش دادم ، نمی دونم آرمان این آهنگ رو به قصد گذاشت یا به طور اتفاقی، ولی هرچی بود حرف دل من بود :
من می دونم همین روزا عشق من از یادت می ره
بعدش خبر می دن بیا که داره عشقت می میره
گفتم بهت جواب بدم یه وقت نگی چه بی وفاست
اینو خودم خوب می دونم جواب نامه هات خداست
به خاطرت مونده هنوز یکی همیشه چشم براهته
یه قلب تنها و جوون هلاک یک نگاهت
دلم برای سهیل تنگ شده بود کاش اون لحظه بودش ، هیچکس مثل او نمی تونست مرا آروم کند ، بدجوری دلم هواش رو کرده بود . دلم می خواست گیتارم رو بردارم و آروم بزنم تا که دلم آروم بشه ولی گیتارم توی خونه بود و من دیگر نمی خواستم به خونه برگردم دیگه تنها یادگاری که از سهیل پیشم بود ، گردنبند الله و حلقه ی مادرش بود . توفکر سهیل بودم که آرمان ماشین رو نگه داشت و پرستو به من گفت که پیاده شوم . آرمان در رو برام باز کرد اما من پیاده نشدم ، ناگاه یاد زمانی افتادم که سهیل در ماشین رو برام باز می کرد ، برای لحظه ای لبخندی زدم و به آرمان نگاه کردم که مرا به دنیای واقعی برگرداند و گفت :
- چرا پیاده نمی شی غزل؟
تازه متوجه شده بودم آرام از ماشین پیاده شدم و به اطراف نگاهی کردم ، دربند بود خیلی خوشحال شدم از وقتی که با سهیل به دربند اومده بودم دیگر نتونسته بودم که بیام ، با خوشحالی رو به آرمان کردم و گفتم:
- دربند؟!
- آره ، چه طور مگه؟ خوشحال نشدی؟
- چرا چرا خیلی خوشحال شدم .
- خب دیگه پس حرکت کن بریم .
آرمان این را گفت و حرکت کرد اما امیر گفت:آقا آرمان ! غزل خانوم ما تازه عمل کردن ، نمی تونن از کوه بیان بالا !
- می دونم متوجه هستم ولی جایی که می خوایم بریم زیاد بالا نیست، همین اوایلشه، غزل می دونه کجا رو می گم !
متوجه بودم که آرمان می خواد ما رو کجا ببرد به همین خاطر با خوشحالی رو به امیر گفتم : راست می گه آقا امیر زیاد بالا نیست، من هم حالم خوبه می تونم بیام.
امیر خندید و گفت : خوب حالا چرا اینقدر ذوق می کنی ، اگه می دونستم اینجا این قدر خوشحال می شی ، زودتر می آوریدمت!
جوابی به امیر ندادم و فقط به لبخندی بسنده کردم ، امیر و پرستو کمی جلوتر از من و آرمان راه افتادند و ما هم پشت سر آنها حرکت کردیم که آرمان آرام و طوری که مشخص بود نمی خواهد آنها بشنوند گفت:
- قرار نبود این قدر منو ضایع کنی ها؟!
متعجب گفتم : من ضایعت کردم ؟!
- آره پس کی؟
- کی؟
- از همون لحظه ای که توی اتوبان دیدمت تا همین الان.
- همین الان؟!
- آره .
- مگه من الان چی کار کردم ؟
- چرا وقتی در رو برات باز کردم پیاده نشدی؟
- من که پیاده شدم .
- آره بعد از یک ساعت.
- ببخشید منظوری نداشتم فقط یاد یه چیزی افتادم .
- به هر حال .
- از دست من ناراحت نشو .
- نشدم بابا ، شوخی کردم .
اما من متوجه بودم که از یک موضوعی ناراحته و دوست نداشتم که من علت ناراحتیش باشم به همین خاطر پرسیدم :
- آقا آرمان از دست من دلخوری؟
با تعجب گفت: برای چی باید دلخور باشم ؟
- نمی دونم، احساسم اینو می گه.
- نه بابا ! مگه تو احساس هم داری؟
متوجه ی منظورش نشدم و با تعجب پرسیدم: چی؟!
- هیچی بابا ، گفتم مگه تو احساس داری؟
- مگه من چه فرقی با دیگران دارم؟
- خودت خبر نداری، اما کلی فرق داری.
- واقعا راست می گی؟
- دروغ ندارم که بگم .
- چرا این طور برداشت کردی؟
- واسه ی خاطر اینکه خیلی خودخواهی .
- کی ؟ من؟
- همچین تعجب می کنی انگار حرف عجیبی زدم .
- آره خیلی عجیبه ، من کجام خودخواهه؟
- اگر خودخواه نبودی الان به جای اینکه این جا باشی بیمارستان بودی.
- دوباره شروع نکن آقا آرمان.
- منظوری ندارم ولی واقعا ازت می خوام که درست به اطرافیانت و اتفاق هایی که اطرافت می افته نگاهی کنی و درمورد همشون درست تصمیم گیری و قضاوت کنی.
- مگه به غیر از اینه که می گی؟
- تا حدودی، یعنی می دونی اگه تو درست به قضایای اطرافت نگاه می کردی نظرت نسبت به همه یه تغییری می کرد ، نسبت به خواهرت نسبت به آرش و حتی...
لحظه ای مکث کرد و دوباره گفت: حتی نسبت به من .
با تعجب پرسیدم: نسبت به شما؟
اما آرمان جوابی نداد و به راه خودش ادامه داد و من رو هم وادار به سکوت کرد ، خیلی دلم می خواست منظورش رو از اون حرف ها می فهمیدم اما دیگر در این مورد صحبتی نکرد و به راهمان ادامه دادیم هر چقدر جلوتر می رفتیم بیشتر یاد سهیل می افتادم . موقعی که خواستیم از پله های رستوران پایین برویم یاد زمانی افتادم که زمین خیس بود و سهیل نگران افتادن من بود ، خیلی شاد شده بودم ، امیر و پرستو و آرمان هم متوجه ی این موضوع شده بودند . روی همان تخت نشستیم امیر و پرستو مدام از باصفایی اون جا صحبت می کردند اما من سکوت کرده بودم و خاطرات اون روز رو با خودم مرور می کردم که پرستو عصبانی گفت:
- غزل ، خب تو هم یه چیزی بگو ، حرفی بزن ، دلت می یاد توی این هوای خوب و منظره ی قشنگ ساکت بشینی.
اما به جای من امیر جواب داد : ولش کن پرستو جان، کار درست رو غزل می کنه ، سکوت کرده و داره از جایی به این قشنگی استفاده می بره اما من و تو یه دم داریم ورجه و ورجه می کنیم و هیچی از این زیبایی نمی فهمیم.
- خوبه والله ، از وقتی این غزل خانوم اومده ، شما هم یه ریز ما رو ضایع کن .
- خب حالا ! دست پیش می گیری پس نیفتی ، خود شما از وقتی غزل رو دیدی ما رو به کلی فراموش کردی .
من گفتم : خب بابا شما دو تا هم بس کنید ، اصلا همش تقصیره منه .
امیر گفت: پس چی؟ نکنه تقصیر ماست.
- باشه باشه من تسلیم ببخشید .
آرمان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: چه عجب ! یکی تونست این غزل رو تسلیم کنه؟
- امیر گفت ما اینیم آقا آرمان ، کم الکی نیستیم که .
لبخندی زدم ولی هیچی نگفتم ، از سرما دستانم رو به هم گره کرده بودم . هوا سرد بود و من هم لباس گرمی تنم نبود . آرمان که متوجه شده بود ، کاپشن خودش رو درآورد و روی شانه های من انداخت و بدون هیچ حرفی رو به امیر گفت:
- امیر جان بالاخره چی کار می خوای بکنی ؟
من متوجه ی حرف های آنها نمی شدم که امیر جواب داد : خودم هم نمی دونم ، ولی مجبوریم یه جای مطمئن پیدا کنیم که بره اون جا و اگرنه من خیالم راحت نمی شه .
- خود من هم همین طور، اگه یه جایه مطمئن نباشه ، ابدا همکاری نمی کنم ، قرار نیست که از چاله دربیاد بیفته ت

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: